MoonFesta

ساخت وبلاگ

 یک ماه دیگه احتمالا برای یک هفته دوباره باید برگردم. خنده داره که دارم به این فکر می‌کنم که چطور تیپ‌های قشنگ بزنم...؟! چطور جبرانِ اون دو ماه مزخرف رو دربیارم؟ و دارم لحظه شماری می‌کنم که شاید، شاید، شاید بشه دوباره خاله رو دید... با خاله بازار رفت، با خاله متنبی رو گشت و کنار خاله لاک زد... 

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 114 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت: 10:28

دیگه برامون اون "استاد ترسناک" ترم اول نیست. در واقع دیگه اصلا استاد نیست. نه که ازش چیزی یاد نگیریم؛ نه! که حتی بیشتر از خودمون برامون دل می‌سوزونه و به جای بقیه‌ی اساتید هم باهامون کار می‌کنه. فقط... دیگه جذبه‌ی یک استاد رو نداره. اختلاف سنی‌هامون کمه. استاد، از کوچک ترین دانشجوی کلاس فقط 14سال بزرگ تره. و حالا دیگه بعد از دو سال برامون مثل یک دوست میمونه، یک برادرِ بزرگ تر. نمیشه انکار کرد که نقشش توی زندگی‌هامون پررنگ شده و زود به زود دلمون براش تنگ می‌شه.

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 105 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت: 10:28

"ازم پرسید شوهرت ازت نخواست برگردی... اون لحظه دلم گرفت. با خودم فکر کردم هرکسی جای من بود، الان خونه و طلا داشت. من اما هیچ چیز ندارم. دلم برای اون همه سال از عمرم، که برای اون آدم تباه کردم سوخت."

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 129 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت: 10:28